سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حفظ جامعه اسلامی

چراقرآن میخوانیم؟

چرا قرآن را به زبان عربی میخوانیم!

قرآن,قرآن خواندن

 

من اصلا نمی فهمم که چرا باید قرآن به عربی خوانده شود؟ بله خداوند متعال فرموده است که قرآن را به عربی فرستادیم تا در آن بیاندیشید اما آیا اگر قرآن را فارسی بخوانیم نمی توانیم در آن بیاندیشیم؟
خواندن قرآن به زبان فارسی هم به این معنا که انسان ترجمه آن را بخواند نه تنها اشکال ندارد بلکه چه بسا در مواردی نیز ترجیح دارد. اینکه انسان معنای آیات قرآن را بخوبی درک کند تا بتواند هر چه بهتر و بیشتر از آن برای بهتر زیستن بهره گیرد بسیار شایسته و ارزشمند است.
اصولا هدف اساسی نزول آیات برای همین است و اگر به قرائت قرآن نیز تاکید شده برای رسیدن به فهم آیات قرآن و به کار گیری آن در زندگی است. قرآن برای آن نازل نشده که در کنج خانه ها گذاشته شده یا صرفا از رو خوانده شود. بلکه قرآن کتاب هدایت و برنامه زندگی سالم و خوشبخت است و این هدف زمانی محقق می شود که انسان معنا و حتی تفسیر آیات را درک نماید.
بنابر این خواندن آن به همان لفظ عربی که نازل شده مانع از خواندن ترجمه آن و فهم و تدبر در آیات آن نیست.
حتی برخی گفته اند که برای فهم بهتر آیات بهتر است که انسان زبان عربی و یا قواعد آن را یاد گیرد. در هر حال این آیات به زبان عربی نازل شده و خداوند فرموده است برای تدبر در آیات آن را به زبان عربی نازل کردیم.(یوسف /آیه2)
اینکه توصیه به قرائت الفاظ قرآن به صورتی عربی شده می تواند دلائل مختلفی داشته باشد.
دلایل و امتیاز تلاوت قرآن به زبان عربی
اصرار بر تلاوت قرآن به زبان عربى، دلایل و حکمت‏هاى گوناگونى دارد؛ از جمله:
1. ایجاد زبانى مشترک در میان همه پیروان و فراهم سازى نوعى وحدت و پیوند جهانى، باعث تأکید بر قرائت و حفظ زبان عربى شده است.
2. روح و محتواى هر پیام و سخنى، در قالب زبان خاص خود، عمیق‏تر درک مى‏گردد تا زمانى که به زبان‏هاى دیگر برگردانده شود و قرآن - که داراى مضامین بسیار بلند و عالى هرگز قابل ترجمه دقیق و کامل به هیچ زبانى نیست.
همه ترجمه‏هاى قرآن، براى رسیدن به معارف بلند و درک زیبایى متن اصلى نارسا است. کافى است اندکى در مباحث مربوط به زبان‏شناسى، فن ترجمه و تئورى‏هاى مربوط به آن مطالعه کنید؛ آن گاه خواهید یافت که فرق بین قرآن و ترجمه‏هایش، همان فرق بین کتاب الهى و بشرى است.
3. قرآن علاوه بر محتواى مطالب، از لطافت ویژه و نکات ادبى برخوردار است که خود، بخشى از اعجاز قرآن است و در قالب هیچ ترجمه‏اى بیان شدنى نیست. براى آگاهى بیشتر ر.ک: مجله بینات و مجله مترجم (ویژه نامه قرآن).
4. تشویق و ترغیب بر استفاده از همان الفاظى که جبرئیل بر پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله نازل فرموده، یکى از شیوه‏هاى حفظ قرآن از تحریف است.
وقتى مطلبى نزد همگان با یک قرائت معیّن ثابت شود، تحریف آن مشخص خواهد شد و لذا در تاریخ اسلام، وقایعى نقل شده که مسلمین حتى نسبت به جابه جایى یا حذف یک «واو»، حساسیت نشان داده‏اند. بنا بر آنچه گفته شد، تلاش و همت ما، باید بر آن باشد که تلاوت قرآن را به زبان عربى پیگیرى کنیم و هر چه بیشتر با ترجمه آن آشنا شویم. حتى اگر کمتر بخوانیم؛ اما با توجّه به معنا و ترجمه تلاوت کنیم، بهره ما بیشتر خواهد بود و رفته رفته تسلّط ما بیشتر خواهد شد.
زبان عربی بنا به آنچه در روایات آمده است برترین و بهترین زبانها است، و همین که زبان وحی خداوند است و تنها کتاب معجز الهی که الفاظ آن دارای اعجاز است، به این زبان نازل شده در برتر بودن آن کافی است، حتی بنا به آنچه در روایتی آمده است وحی از جانب خداوند برای تمامی انبیاء به زبان عربی نازل می شود و برای پیامبران به زبان قومشان ترجمه می شود. (بحار 11 و 42) در روایت مشابهی آمده است: خداوند نازل نکرد کتابی و نه وحیی را مگر به زبان عربی و در گوش انبیا به زبان قوم آنان قرار می گرفت ولی در گوش پیامبر به زبان عربی قرار می گرفت.

بنابراین قطعا انتخاب این زبان به عنوان زبان وحی خداوند، دلالت بر برتری و جامعیت این زبان نسبت به دیگر زبانها دارد. (بحار 16 و 134)در روایت دیگری زبان عربی به عنوان زبان اهل بهشت معرفی شده است. (بحار 8 و 286) هم چنین از امیر المومنان (علیه السلام) در خطبه ای که در مورد انتقال نور پیامبر در اصلاب آباء طاهرین آن حضرت است، خطاب به خداوند این گونه آمده است ... سپس آن نور را اختصاص دادی به اسماعیل و نه دیگر فرزندان ابرهیم و زبان او را (اسماعیل) به عربی گشودی که آن را بر دیگر زبان ها برتری دادی ... (بحار 25 و 29)
راغب اصفهانی در مفردات می گوید: «العربی الفصیح من الکلام؛ عربی سخن فصیح و آشکار را می گویند». بنابراین عربی بودن صرف نظر از کیفیت زبان به معنی فصاحت و بلاغت است. بنابراین زیباست چون آشکار و رسا است. به علاوه زبان عربی از کامل ترین زبان ها، و از پربارترین و غنی ترین ادبیات، مایه می گیرد.
ظرفیتی که در زبان عربی است که در عین کوتاهی لفظ معانی زیادی را تحمل می کند در سایر زبان ها نیست. عربی زبانی است که در الفاظ آن ظرفیت نمایش معانی گسترده و پر دامنه ای هست. یکی از وجود اعجاز قرآن اعجاز لفظی است که از لطافت ها و نکات ادبی عجیبی برخوردارست و در قالب هیچ ترجمه و زبانی بیان شدنی نیست.
منبع: اسک قرآن
سایت پرسمان


رفاقت چیست؟

رفاقت ،رفاقت،رفاقت ... از بچگی این کلمه برام قداست خاصی داشت.چیزی از درونم منو به طرف این کلمه می کشید.این که مثلا شکلاتم رو بدم به رفیقم و وانمود کنم که قبلا یکی دیگه خوردم،این که برا گرفتن توپ از همسایه و شنیدن بد و بیراه هایاحتمالی پیشقدم بشم،همه دنیام بود... الان که داداش کوچیکم رو می بینم،دقیقا کارای منو تکرار می کنه؛تا احساس می کنه دل یکی رو شکسته،به هم میریزه؛تا یه ذره فکرخیانت به سرش بزنه،طوری از خودش بدش میاد که انگار کثیف ترین گناه عالم رو انجام داده (برا اهلش این حرف ها لذت داره ها،به خاطر همین کشش میدم)به خاطر همین تازگی ها به این نتیجه رسیدم که ،سوای عوامل دیگه،ژنتیکی معتاد به رفیقم.مخصوصا وقتی به کارهای پدرم یا حتی مادرم فکر می کنم.همیشه به فکر بقیه بودند،چه آشنا ،چه غریبه.(البته خوب خصوصیات بد هم دارن)یه سری چیزا رو هم برا خودشون اصل قرار دادند؛این که مثلا با همه باید خوب باشی و به کسی آزارت نرسه، با مردم زود به قول معروف پسرخاله بشی و... هرچند با همه این اوصاف ، تا حدودی میشه گفت گوشه گیر هم هستند و هر کدوم خلوت خاص خودشون رو دارن و هر کسی رو هم توش راه نمی دن.مث خود من . یادمه هفت هشت سالم بود ، بین بچه محل ها و هم کلاسی ها فقط با یه نفر حال می کردم،بیست چهار ساعته هم باهم بودیم.تا وقتی هم که یه قضیه ای پیش اومد که اون باید تو چهارده سالگی پاش به زندان و کلانتری باز می شد،با هم بودیم..بعد اون هم به زور بابا ننه از هم جداشدیم که با توجه به سنی که داشتم ،گوش کردن حرف پدر و مادر بی قید وشرط لازم بود.راستی یه چیزی ... عجب ... به خدا خودم هم همین الان فهمیدم! اسم اون رفیقم "مهدی" بود . بعد که اومدیم راهنمایی باز صبح تا شب با یه بچه بامعرفت دیگه می پریدیم،اسم اون هم "مهدی" بود! دبیرستان هم که دیگه اوج دوران رفیق بازی بود،باز هم اونجا با یه "مهدی" دیگه رفیق بودم! به هر چی می پرستی، دانشگاه هم همین طور،رفیق فابریکم اسمش "مهدی "بود! عجب...عجب ...باور کنین من خودم تا هم همین الان حواسم اصلا به این قضیه نبود.خیلی جالبه ، نه؟!

خوب بگذریم،حالا می پرسی این چیزها رو برا چی می گی؟راستش این روزها همه دار و ندارم رو گم کردم، می خوام کمکم کنین پیداش کنم.همه دارو ندارم همین رفاقت بود.خود خود رفاقت رو گم کردم.معنی رفاقت رو و باور کن مث آدمی که عزیزش رو ازدست داده،منگم.گیج می زنم،صب تا شب با خودم حرف می زنم . هی از خودم میپرسم،یعنی همه این سالها به بیراهه رفتم.وقتی پدرم رو می بینم که به خاطر صنار تا بوق سگ جون می کنه و اونهایی که جوونی اش رو پاشون گذاشته ،تره هم براش خورد نمی کنن،به خودم میلرزم.یعنی خدا ! رفاقت هیچ سهمی از حق وحقیقت نداشت؟ یعنی من ، پدرم، مادرم باید از اول فقط به فکر خودمون بودیم تا الان با پولی که (ببخشید)از گه هم نجس تره،عرضه مون رو برا بقیه ثابت می کردیم؟حتی به قیمت نارو زدن به نزدیک ترین عزیزانمون؟شما رو به خدا یکی تون بیاد منو توجیه کنه.دیگه دارم کم کم سر به بیابون میذارم.یعنی باید از فردا به جای فیلم های وسترن که طرف به خاطر رفیقش سینه اش رو سپر گلوله می کنه،باید فیلم های این آدمایی خودخواه وجاه طلبی که ادعا میکنن راه هایموفقیت رو میشناسن ،ببینم؟یعنی من تاحالا حماقت کردم که رفاقت کردم؟یا اصلا معنی رفاقت این نیست و من این همه سال عمرم رو تباه کردم؟

حالا حتما می پرسی ، ای بابا ،مگه چی شده که اینجور آتیشی شدی؟می گم برات .البته هنوز هم که دارم اینارو مینویسم،شک دارم که کار درستی می کنم یا نه.یعنی باز یکی از دورنم میگه داری قوانین رفیق بازی رو نقض می کنی.ولی بیخیال، ما که نمی فهمیم رفاقت یعنی چی،قوانینش رو از کجا باید بدونم؟!

داشتم می گفتم...چی می خواستم بگم ... آهان این که چی شد قات زدم. پنج سال پیش بود که یکی از رفیقای دوران بچگی ام اومد و ازم خواست که باهاش شریک بشم.من هم رو حساب همون اصول رفاقت برگشتم بهش گفتم فلانی شریک چیه؟! من فروشنده میشم برات،شما اصلا ارباب ما. برگشت گفت کار بازار تعارف بردار نیس،باید رک و راس باشیم.گفتم حرفی رو که زدم از ته دلم زدم.می خوای باور من ، میخوای نکن.رو حساب اون تجربه های شاگردی هم که تو مغازه پدربزرگ و ... داشتم،مطمئن بهش اوکی دادم و شروع کردیم به کار.کار هم چه کاری.خدا انصاف بده به اونی که به خاطر سود خودش این کار مزخرف و ضعیف رو تو کاسه مون گذاشت.تازه از این طرف هم که نه من،نه اون رفیقمون هیچ سرمایه ای نداشتیم.یادمه دقیقا دویست وسی تومن اون اجاره ماه اول رو داد،چند روز گذشت ، من هم بدهی اونو دادم که دقیقا دویست تومن بود.یعنی هیچی به هیچی . از لحاظ کار همکه هیچ تجربه ای نداشتیم ،نه من ، نه اون. حالا بماند که من باز یه چند تا فک و فامیل گنده بازاری داشتم که بتونم پزشون رو بدم یا خودم ، گفتم، یه تجربه هایی داشتم.باری،شروع کردیم به کار.اولش نگرفت.اما ناامید نشدیم.شبانه روز تبلیغ کردیم تا حول وحوش روز مادر،بالاخره کار ثمر داد و بعد از پخش شبانه روزی حدود 500 هزار تا تراکت ، همه مردم مغازه فسقلی ما رو شناختن.فکر و کار این تراکت های خاص هم ،راستش رو باید بگم ،پنجاه پنجاهبود و کلا رفاقتی کار می کردیم.خیلی دوران قشنگی بود اون یکی دو ماه اول. از اینکه یه رفیق تازه پیدا کرده بودم که دوباره می تونستم شبانه روز باهاش باشم،خیلی خوشحال بودم...اما ...اما ظاهرا اصلا قرار نبود کسی غیر از "مهدی ها"به ما وفا کنه.ماه دوم که گذشت ، این نا رفیقمون،حال و هوای ریاست زد به سرش. با اینکه هیچی نداشت و هیچی هم نبود (نه سوادی ، نه پولی )ادعاهایی می کرد که بچه هم بهش می خندید.اینا بس نبود ، کم کم به این نتیجه رسید که پروردگارعالم ذاتا اینو مدیرعامل خلق کرده.منو می برد پیتزا با پولی که من صبح تا شب جون کنده بودم تا بریزم تو دخل اون مغازه لعنتی،مهمون می کرد و در حال پیتزا خوردن انگشتش رو مث ویکتور هوگو می کرد تو مخش و با ژست خاصی می گفت :"من یه چیزهایی رو می بینم و میفهمم که بقیه بالکل نمی فهمن" ای بابا،فلانی مادرت خوب،پدرت خوب ،بیا بیخیال شو.نخیر.کم کم مغازه هم نیومد و ما واقعا شدیم فروشنده ! باز من تحمل کردم.گفتم جوگیر شده ، آدم میشه ...ولی انگار نه انگار.بالاخره دوباره اونی که برات تعریف کردم این کار رو گذاشت تو کاسه مون،دوباره پیداش شد و گفت :" فلانی تو تو روی رفیقت که نمی خوای وایسی؟!ها؟من جای تو باشم یه مغازه دیگه میزنم."گفتم بابا وقتی اون داشت بیرون با تخماش بازی میکرد ، من داشتم تو مغازه کونم رو پاره می کردم که دو تا مشتری بیشتر جذب کنم.(استعداد خوبی هم تو این کار دارم،همین اواخر یه دستگاه رو ویزیتوری کردم،عرض شش ماه حدود 25 تومن به صاحب دستگاهِ اَخرِ نمک نشناس سود دادم)این مغازه رو من مغازه کردم،حالا بذارم برم؟! اعتبارم چی میشه،ما تو این شهر برا خودمون اسم و رسمی داریم ، همکلاسی ها و استادم با گل و شیرینی اومدن منو اینجا دیدن.چطور همه چی رو ول کنم؟گفت فلانی رفاقت پس چی میشه؟...ای بابا، منِ خر هم که باور نمی کردم که به خاطر سود خودش میگه برو یه مغازه دیگه بزن،رفتم و دوباره از نو شروع کردم.

خوب تا اینجا این یه دلیل برا شک کردن تو معنای رفاقت.چون هیچکس ، حتی اونایی که صب تا شب سبیل تاب می دادن و لاف رفاقت میریدند،نیومدن بگن بابا این بیچاه راس میگه دیگه ،همین عوضی به پست شما بخوره ، میگیرین وسط بازار تا می خوره میزنین،حالا این بدبخت میخاد حقشو بگیره،حرف رفاقت پیش می کشین؟!

برگردی بگی بابا تو هم گذشت داشته باش،بالاخره هیچ کس کامل نیس و ... بهت میگم این گذشت نبود مغازه خودم رو ول کردم؟این گذشت نبود تو این چند ساله هروقت کاری داشت، تا جایی که می تونستم نه نگفتم بهش.با این اوضاع وقتی پیارسال بهش گفتم بذار منم تو اجاره دفترت شریک بشم (فکر می کردم آدم شده و میخاد جبران کنه )و دوباره با هم کار کنیم،نه گذاشت نه برداشت گفت :"خیلی ها دنبال یه جای خلوت می گردن دوس دخترشون رو بیارن."اونم به منی که اونقد تو موارد ناموسی خوشنام بودم که دخترای کلاس وقتی می خواستن نمایشگاه کتابی ، جایی برن ، میومدن خواهش می کردن که فلانی تو با ما بیا یه مرد همراهمون باشه.

تازه ، آقاجون درد من یه چیز دیگه اس: اینا هنوز هم ادعای رفاقت دارن ! همین آدمی که قضیه اش رو برات تعریف کردم،برگردیم به همون روزا کارای بدترم می کنه، ولی باز میگه رفیقتم .والله یا ما معنی رفیق رو بد فهمیدم یا اینا.

این از مورد اول.اما دومی.ما داشتیم تو مغازه جدید خودمون راحت کارمون رو می کردیم که یه شب یکی از نارفیقا زنگ زد که باهات کار دارم.خودم رو حول وحوش ساعت 11 رسوندم دم مغازش.یکی دیگه هم باهام بود،سه نفری راه افتادیم پیاده گشتیم یکی دو ساعت تا اینکه این نارفیقمون طرحش رو با صداقت تمام برام توضیح داد.چی بود طرحش:"آقا من از کار خودم خسته شدم،زحمتش زیاده،سود چندانی هم نداره؛بیا یه مغازه فلان جا بزنیم،(اسم یه منطقه مرغوب رو برد)من هم می خوام زن بگیرم ،باید درآمد خوب داشته باشم..."نگو آقا رفته خواستگاری دخترخاله اش،بابای دختره گفته من دختر به تو که شغلت اینه نمیدم.این هم اومده اینجا یه ظاهری درست کنه ،سر پدرزن آینده اش رو گول بماله ! من هم از همه جا بی خبر،چون ادعای لات بازی اش میشد،با خودم گفتم این مث شریک قبلی ام نیس،این لاقل یه چیزی از مرام ومعرفت سرش میشه .گفتیم باشه،قبول اما مغازه خودم چی؟گفت خوب فروشنده بذار.گفتم فلانی من به فروشنده اعتقاد ندارم،گفت خوب چشمت روش باشه.گفتم آقا من از اول مهر دوباره باید برم دانشگاه ، باید مغازه خودمون هم فروشنده بذارم.گفت:" ببین داداش،من اینجا فقط سرمایه میریزم ، اختیارمغازه کلا با خودت."من رفتم با چند نفر، از جمله همون دوست تاجرمون ، مشورت کردم واومدم گفتم آقا قبول. رفتیم مغازه رو قولنامه کردیم بعدش این شریک جدیدمون گفت چیکار کنیم؟!گفتم خوب پول بیار بریم خرید دیگه!گفت صبر کن از عموم بگیرم ،نمی دونم از خاله ام قرض کنم...ای بابا،این بود همون سرمایه ریختن؟! پیش خودم گفتم باشه بابا ، ما به کم قانعیم.خلاصه با یک و نیم میلیون پول نقد رایج مملکت رفتیم تا جنس های یه مغازه سی متری رو تهیه کنیم! باری،کارها داشت با ذوق و شوق پیش می رفت و من هم که قدرت ویترین داری ام رو تو مغازه های قبلی برا همه ثابت کرده بودم،داشتم کار می کردم که یهو سر و کله یه دختره پیدا شد که برام گل آورد و گفت که فلانی من ازت خوشم میاد و ... ما هم طبق عادت،جواب خوبی رو با خوبی دادیم و برا اولین بار تو زندگی ام (یادم هس بالا قسم خوردم،حواسم هس چی میگم)نشستم با یه نا محرم حرف زدن و رفیق شدن، با این خیال که شاید واقعا قسمت من هم همینه.بدک هم نبود.پزشکی می خوند ، آدم حسابی بود ... خلاصه ما بعد از کلی سبک سنگین کردن، دریافتیم که من و اون به درد هم نمی خوریم.تو این مدت هم با توجه به اینکه من هی گیر میدادم بهش که فقط زنگ بزنه و مغازه نیاد،حدودا سه یا چهار بار مغازه اومد و تلفن هامون هم فکر نکنم سرجمع از ده ساعت بیشتر باشه.اینو به یاد داشته باش،از اون طرف هم نگو این شریک ما شرایط ازدواج رو براش سخت تر کردند و می خواد یه مغازه دیگه هم بزنه و یه بنده خدای دیگه رم بدبخت کنه.من تا قضیه رو فهمیدم رفتم بهش گفتم فلانی این مغازه فعلا لخته، مغازه دوم چه صیغه ایه دیگه؟! بابا خوش انصاف قرار بود تو توی این مغازه جنس بریزی.تازه اونقد هم سر من غر زدی که تو به مغازه خودت بیشتر میرسی که من اون مغازه اولی ام روهم جمع کردم ، کلا . جنس هام رو هم آوردم اینجا .یعنی من هم سرمایه آوردم، هم دارم صب تا شب جون می کنم،(با اینکه هنوز هم سود پنجاه پنجاهه) اینم دست مزدمه؟خلاصه این حرف ما رو گوش نکرد هیچی،مغازه دومه رو زد هیچی،چند روز بعد اون شریک بی سر و پای تازه (تو مغازه جدیده) رو که خودش می گفت جنده بازه،به رخ ما کشید که فلانی بهتر از تو کار میکنه،تو مغازه داری بلد نیستی! گفتم یعنی منِ هفت پشت بازاری از یه جنده باز کمتر مغازه داری بلدم؟!بابا هر جایی دکور خاص خودش رو میخواد،سبک خاص خودش رو می خواد...قانع نشد که نشد.یه روز من خلاصه قات زدم و گفتم پا شو بریم اون یکی مغازه من و اون فروش هامون رو با هم مقایسه کنم.سررسید رو زدم زیر بغلم و تا رسیدم به مغازه دومی به اون عوضی گفتم،سررسیدتو بده.چک کردیم متوسط فروش اون شد 47 تومن (دقیقا یادمه) مال من شد 59 تومن .تازه اجاره مغازه اون 70 تومن هم بالاتر بود.گفتم دیدی بهونه میاری.تازه، می خوای با 3 میلیون سرمایه ،من ماهی 6 میلیون سود بدم بهت؟!!!ولی باز این نارفیق ما از رو نرفت.نشست پشت سر ما صفحه گذاشتن که این عوض کار، تو اون مغازه دختر بازی می کنه. اِ اِ اِ ...گفتم فلانی مگه تو ندیدی خواهرای من دانشگاه هم رفتن،چادر از سرشون باز نشد، به من تهمت بی غیرتی می زنی؟! گفت پس اون دختره که میومد کی بود.عجب...گفتم لا مروت ! تو که سیر تا پیاز اون قضیه رو میدونی. من اگه اهل دختر بازی بودم که دانشگاه مرد و زن به سرم قسم نمی خوردن... خلاصه یه روز به فروش گیر داد، یه روز به ظاهر مغازه ، یه روز ... من مشکوک شدم .پیش خودم گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس که این میخواد مغازه رو جمع کنه. از چند جا پرس و جو کردم، دیدم ای بابا ، این از دختر خاله جواب رد شنیده، دوباره میخواد برگرده سر کار آبا و اجدادیش که خوب طبیعیه سودش از یه کار نو بیشتر خواهد بود.خلاصه چند نفری هم که چشمشون از اول دنبال مغازه بود و از همون روز اول می گفتن شما نمی تونین اون مغازه رو بچرخونین،بذارین ما بیاییم،با این شریک نارفیقمون که می خواست هر چه زودتر به صناری که تو مغازه خوابونده برسه،دست به یکی کردن و اومدن از مغازه ای که گرد و خاکش رو با دستم جمع کرده بودم ،از مغازه خودم، بیرونم کردن.حال می کنین رفاقت رو ؟! اما اصل ماجرا تازه ازاینجا به بعد بود که نشستیم برا حساب کتاب.تا اون زمان حساب کتاب جدی نکرده بودیم.دو ماه آخر هم اونقد رو اعصابم راه رفته بودن که اصلا حال حساب و کتاب هم نداشتم.خلاصه تو حساب کتاب معلوم شد که دو میلیون پول نقد گم شده! خِر ما رو چسبیدن که تو مسئول اینجایی.کلید دست توئه.گفتم بابا شما بر اساس چه شواهد و مدارکی میگین من مقصرم؟! گفتن خوب فقط تو توی این مغازه بودی و فروشنده.فروشنده که برنداشته(حالا خوب شد به اون گیر ندادن،پسرعموم بود،آبروم توفامیل می رفت،که البته خود این قضیه هم جالبه) پس ... گفتم پس چی؟ من برداشتم؟! یا من با دزده همدستم؟! یا مثلا مغازه رو به امان خدا ول کردم،رفتم دنبال زن بازی ؟!یا ... دیدن جوابی ندارن ،یه حیله دیگه زدن(حالا میگم همه این حقه بازی ها به خاطر چی بود.)گفتن:"نه ... ما که اصلا یه ذره هم به تو شک نداریم(!)بابا رفیقتیم.فقط تا قرون آخر باید ضرر و زیان شریکت رو بدی"گفتم باشه ،بذارین باز تو این مغازه کار کنم ضررو زیانتون رو بدم،گفتن دیگه بهت اطمینان نداریم.گفتم شما اگه یقین نداشتین که من تو دزدی دست نداشتم،اینجوری تخریبم نمی کردین.دیدن اوضاع داره سه میشه،گفتن خوب پس لاقل یه کاری کن شریکت پولی رو که آورده تو این مغازه برداره.گفتم چه جوری؟ گفتن :"تو برو خونه تون ، ما جنس ها رو می خریم (که جنس های من هم قاطی شون بود)، پولشو میدیم به شریکت .کم و کسری هم بود،به تو خبرمیدیم تا تو هم یه چیزی بذاری روش(!!!!!!)"(که واقعا هم اینطوری شد ومن هم یه پونصد رو اون پول گذاشتم)عجب... اینا دیگه کی بودن. خواستم بگم بابا هر کی مغازه بذاره جمع کنه ضرر می کنه،چرا باید پولشو تمام و کمال دریافت کنه؟دیدم نه اینا اصلا یه جوری طمع چشمشون رو گرفته که حاضر نیستن هیچی رو ببینن.خلاصه سر چهار میلیون پول یَک آبروریزی کردن که نگو ونپرس .

اون وسط قضیه غصب مکارانه مغازه هم جالب بود.ظاهرا داماد طراح اصلی غصب، بیکار بوده،میخواسته یه کاری براش دست و پا کنه،پرس و جو کرده،دیده من توی این مغازه از سه میلیون سرمایه،دارم ماهی 900 تومن سود در میارم.پس به اندازه کافی مشتری شناخته مغازه رو،پس حمله ! این بهترین موقعیته.

حالا سوالم از اون شریک نارفیقم اینه:"یادته زنگ می زدی می گفتی فلانی یه ذره خریت لازمه جونت رو به خطر بندازی ، شاگرد راننده یه ناشی بشی،خر میشی؟! می گفتم آره داداش ، خرت هم می شیم،یادته همه اینها؟! یادته مسافرت های 24 ساعته که فقط به خاطر توی عشق ماشین عمرم رو،پولم رو تلف می کردم؟ چطور تونستی این همه در حقم نامردی کنی؟مغازه قبلی ام که از دست رفت،توی مغازه مشترکمون هم که هم پولم رفت هم آبروم.هر جا هم میشینی می گی فلانی پول گم کرد ،بقیه هم که بدتر ازتو ،نمی گن اگه فلانی پول گم می کرد،چرا مغازه های قبلی این اتفاق نیفتاد؟اگه خنگ بود و حساب کتاب حالیش نبود چرا بعد این مصیبت ها رفت یه جایی کار کرد که اختیار کرور کرور پول رو بهش میدادن؟(یه شرکت مواد پلاستیکی بود)ها؟!چطور چند سال قبلش تو 18 سالگی داشت بزرگترین مغازه لوازم تحریر فروشی شهر رو اداره می کرد؟!!!چرا بعدها، خود همون تاجر بزرگ اینترنشنال چک و سفته هاش رو به همین آدمی که تو میگی دزده و خنگه و حساب کتاب حالیش نمی شه سپرد؟!

اصلا تا حالا شده به خودت بگی بعد اون همه نامردی،هر وقت کاری داشتی و زنگ زدی ، من نه نگفتم بهت،اون وقت هنوز هم که هنوزه طلبکاری؟!!!

بله آقایون.اینجوری شد که ما به شک افتادیم.تازه یه سری قضایای فاجعه تر هم هس که چون طرف حساب اون قضایا حق به گردنم داره،من فراموش کردم.

با این اوضاع شما جای من باشین به شک نمی افتین؟نه خداییش چند لحظه فکرکنین ،بعد جواب بدین.جوابی دارین؟ اگه هم منو میشناسی و می خوای جواب رو خصوصی بدی،فقط نظرت رو اینجا بنویس،من فقط خودم می خونم. به تلفن و...هم دیگه جواب نمی دم.فقط مکتوب.

ولی باز همونی رو که بالا بهش قسم خوردم،شاهد میگیرم،دوباره همه این نارفیقا رفاقتشون رو ثابت کنن،من جونمم براشون میدم!(من چه خری ام !!!)